به نقل ار سایت: www.hoosk.net
«... بنا به توصیۀ مادر بزرگمان و طبق دستور دولت مجبور به «ترک شدن» بودیم تا قتل عام نشویم. پدرم به نظمیه رفت و اسامی اعضای خانوادۀ ما را تغییر داد. همگی بلادرنگ به اسامی ترکی موسوم و شناخته شدیم».
عدة كمی از بازماندگان نسل كشی ارمنيان تركيه در كانادا باقی مانده اند. يكی از آن ها زنی 105 ساله به نام كناريك يمِنی چيان است كه خانوادة پدری اش مدتی مسلمان شده و سپس تركيه را ترك كرده اند. سرگذشت «اوديسه» كناريك يمِنی چيان را در ادامه مي خوانيم.
- در 14 فوریۀ 1909 در قیصریه متولد شدم. تا هفده و نیم سالگی در قیصریه بودم و پس از آن یک سال و نیم در استانبول به سر بردم.
- هنگامی که تعقیب و کشتار شروع شد به مدت چند ماه در مزرعه ای میان پوشال و زباله های آن جا ماندیم. سراپا پر از شپش شده و عاقبت بیمار شدیم.
- به روستایی موسوم به «ایورل» تبعید شدیم که از محل ما زیاد دور نبود. پدرم در پادگان نظامی آن منطقه خدمت می کرد و مورد اعتماد بودیم. مادرم در آن روز ها به سر برادرم کاراپت چارقد بسته بود تا کسی متوجه نشود پسر است. زیرا افراد مذکر را جمع آوری کرده و برده بودند.
- ما چگونه از قتل عام نجات یافتیم؟ - پدرم در حوزۀ نظام وظیفۀ منطقه نام نویسی کرده بود اما عضو ارتش محسوب نمی شد، چون به علت ارمنی بودن حق حمل اسلحه نداشت. نامه رسان یک افسر ترک بود. با هیکل تنومند و پاهای قوی اش قادر بود شش ساعت پیاده روی کند، نامه را به مقصد برساند و جواب نامه را همان روز بیاورد. به این خاطر زیاد از خانه غایب نمی شد و اغلب به مادرم سر می کشید. ما به جا های خیلی دور تبعید نشدیم.
- پدرم به بهانۀ ارمنی بودن اجازه نداشت به کار آزاد شخصی بپردازد، پس با یک دوست ترک به کار نمک سود کردن گوشت در فصل زمستان مشغول شد. حرفۀ اصلی اش چاپ نقوش روی پارچه های روسری بود. کسب و کار خوبی را شروع کردند. گوشت های نمک سود کرده را تا استانبول می فرستادند. مادرم کمک زیادی به آن ها می کرد. باید اذعان کنم که این مرد ترک در قبال ما خیلی شریف واقع شد. حتی درآمد حاصله را به مادرم می سپرد، تا این که یک روز تهمت دزدی به مادرم زدند... ولی بدبختی بزرگی گریبان آن مرد را گرفت و فرزندش مرد. او حرفش را پس گرفت و گفت که خداوند با این کار او را تنبیه کرد.
- پدرم سه چهار سال سخت کوشید تا برای فرار ما در زمان مناسب اندوخته ای داشته باشد.
- هنگامی که برادرم کاراپت هفده ساله شد، پدرم در قیصریه مغازه برایش رو براه کرد. روزی زن و مرد ترکی از جلوی مغازه اش عبور می کردند و کاراپت بیرون را تماشا می کرد. مرد ترک به کاراپت پرخاش می کند که حرف زننده ای به زنش گفته است. پیراهنش را می گیرد و او را کشان کشان به نظمیه می برد و می گوید:« این کافر به زنم بی احترامی کرد». شخصی از آشنایان پدرم در آن جا حضور داشت که برادرم را می شناخت. فوراً به پدرم خبر می رساند که: بیا، پسرت را در نضمیه کتک می زنند. پدرم می رود و او را آزاد می سازد. ولی برادرم خیلی ترسیده بود و پس از آن به هیچ وجه حاضر نبود که در قیصریه بماند.
- پس از آتش بس اولین فکر پدر و مادرم فرار از ترکیه بود و در وهلۀ اول خروج افراد جوان خانواده. آن ها با تحمل سرگردانی های زیاد به اسکندریه و مصر رسیدند.
- بنا به توصیۀ مادر بزرگمان و طبق دستور دولت مجبور به «ترک شدن» بودیم تا قتل عام نشویم. پدرم به نظمیه رفت و اسامی اعضای خانوادۀ ما را تغییر داد. همگی بلادرنگ به اسامی ترکی موسوم و شناخته شدیم.
- مادرم زن بسیار شجاعی بود. پس از«ترک» شدن ما خانواده ای به نام قازانچیان را که شش نفر بودند به خانه آورد و شش ماه آن ها را در مخفی کرد، زیرا به ما کم تر مظنون می شدند. مادرم از گردن خود و گردن های ما اسامی ترکی ما را آویخته بود تا اشتباه نکنند و سؤال های بی جا نکنند.
- شش یا هفت ساله بودم که مدرسه رفتم. به مدرسۀ ارامنۀ آرامیان می رفتم. پس از جنگ مدرسۀ آرامیان به یتیم خانه تبدیل شده بود. از روستاها و یتیم خانه های دیگر کودکان بی سرپرست را به آنجا می آوردند. شخصی به نام هامبارتسوم افندی مالخاصیان کودکان بی سرپرست را جمع کرده و به تعلیم و تربیت آن ها مشغول شده بود. ترک ها با دیدن این کار معلم نامبرده را کشتند و مدرسه را بستند. البته پس از آن کودکان را از مدرسه به کلیسای گریگور مقدس که در جوار خانۀ ما بود آوردند. چون آن جا را به مدرسه تبدیل کرده بودند. همه با هم روی بالش هایی که بر زمین چیده بودند می نشستیم و با هم درس می خواندیم. به مدرسۀ پروتستان ها هم رفته ام. پدر روحانی روی تخته سیاه کوچک آ، ب، ... می نوشت ولی به ترکی سخن می گفت. دعای «پدر آسمانی ما» را می آموختند ولی به ترکی دعا می خواندیم. اِ، بی، سی را هم یاد گرفتیم و کتاب دستور زبان کوچکی در اختیارمان گذاشتند.
- با پسر خاله ام شروع به رفتن به مدرسۀ میسیونرها کردم، چون ترک ها کلیسا را تبدیل به کارگاه کفاشی کرده و به دوختن کفش های سربازی تخصیص داده بودند. کلیسا را تصاحب کرده شیشه ها و کف زمین را تماماً خرد کرده بودند. انباری کلیسا را نیز که محل نگهداری چوب و هیزم بود با چرم پر کرده بودند.
- آشنایان ارمنی ما شروع به تدریس زبان مادری به ما کردند ولی کسی به زبان ارمنی صحبت نمی کرد. اولیاء ما ترک زبان شده بودند. خانم معلم ما خواهر زادۀ مادر بزرگ آگاپی بود که ایستر آتوریان نام داشت. سر کلاس مدام به انگشتان و کف دست دختر ها نگاه می کرد. سرانجام فهمیدم که دختر های سرکلاس جذامی بودند و لای انگشتان آن ها چرک جمع شده بود. یک روز هم خانم ایستر به من گفت : برو خانه، به مادرت بگو ترا گرم نگه دارد تا آبله ات بروز کند و از تنت برود. روز بعد تمام بدنم جوش زد. من هم مبتلا به جذام شده بودم. پدر و مادرم مرا نزد پزشک بردند و به هیئت امنای مدرسۀ آرامیان سپردند. پزشک من یک عرب مسیحی لبنانی بود. رفتیم و دیدیم که در طشت بزرگی دارویی را برای سوزاندن زخم ها آماده كرده اند. وقتی دارو را به زخم ماليدند به شدت می سوزاند. تا مداوای كا مل نبايد به مدرسه می رفتم. سه ماه مدرسه نرفتم، بعد تابستان فرا رسيد و باز هم در خانه ماندم.
بيماری من به برادر ها و خواهرم سرايت كرد. سه سال تمام جذام داشتم. بيشتر از دو سال مدرسه نرفته بوديم كه مجدداً مدرسه تعطيل شد.
- فرانسوی ها شاگردان مدرسة آراميان را به بندر مارسی منتقل كردند.
- جامعة ارمنيان شهر مارسی اكثراً از كودكان يتيم ارمنيان[ارمنستان غربی] تشكيل شده بود. آن ها رفتند و مدرسه به كلی از ارمنی ها خالی شد. حتی اگر ارمنی ها آن جا را ترك نمی كردند ديگر نمی توانستند به عنوان ارمنی بقای خود را حفظ كنند. يك كشيش به نام سِروبه بورنايان از بارديزاك [باغچه جيك كنونی] آمد. شخص محترمی بود. در آن زمان قوانين كمال [پاشا] وضع شدند. خيلی ها از تركيه گريختند زيرا پس از تبعيد بازگشت مهاجرين ارمنی را ممنوع اعلام كرده بودند. خيلی ها تبديل به ترك شده بودند. اگر می خواستی كاری را شروع كنی حتماً بايد با يك ترك شريك شوی، دوست يا دشمن بودن او را هم نمی دانستی. كشيش «سِروبه آلتونيان» نزد ما می آمد. براي ما روغن «سينه ا ُل» مقرر كرده بود : اگر تركی حرف بزنيد فردا بايد پولی بابت جريمه پرداخت كنيد. اگر روغن «سينه ا ُل» هنگام عصر پيش كسی می ماند فردای آن روز بايد پول جريم را بياورد. سعی می كرديم «سينه ا ُل» پيش ما نماند . با اين روش ما مكالمه به زبان ارمنی را به خوبی آموختيم. هدف كشيش اين بود كه ما با هم ارمنی صحبت كنيم و بازی هایمناسبی برايمان ترتيب می داد. او كتابی با عنوان « اوضاع قيصريه» منتشر كرد كه به كتاب سال شبيه بود. تلاش زيادی مي كردم كه به زبان ارمنی صحبت كنم. به اين منظور پدرم معلم سر خانه آورد. از بد شانسی ما او را به سربازی بردند و ديگر بر نگشت. حتماً او را كشتند.
- پدرم به شخصی به نام هايكاز در استانبول پيغام فرستاد كه خانه اي براِی ما پيدا كند. هايكاز تانجريان كه از اقوام ما بود پاسخ داد :بفرماييد، خانه آماده است. وقتی رفتيم و به مقصد رسيديم گفتند : خانة ما خانة شما هم هست!. خانوادة هايكاز در محلة گوم گاپوی استانبول در جوار خليفه گری ارمنی ها خانه داشتند. به آن جا رفتيم و حدود سه ماه مانديم. خودشان سه نفر بودند. فرزند پسری به نام گريگور داشتند، ولی عدة ما زياد بود ؛هشت نفر بوديم! امكان نداشت مدت زيادی در آن جا بمانيم.
- در استانبول پدرم به اين در و آن در زد تا خانه ای پيدا كند. بالاخره خانه ای تابستانة [ويلايي] پيدا كرد كه به علت فصل زمستان كسی
اجاره نكرده بود. خانة زیبایی بود مشرف به باغی با درختان میوه. به آن جا رفتیم، تغییر محیط برایمان تحول بزرگی بود، زیرا هم محیط اطراف زیبا بود و هم امکانات زیادی داشت.
- تانجریان ها به ما گفتند: این جا شهر است، لااقل این دختر بزرگ را نزد ما بگذارید تا با او کمی سرگرم شویم، زیرا خودشان فرزند دختر نداشتند، دختر خود را در سانحه ای از دست داده بودند. مادرم سابقاً هنگامی که دختر آن ها شیرخواره بود به او و خواهر نوزاد من همزمان شیر داده بود. آن ها نیز به نشانۀ قدردانی در سال های سخت خانوادمان کمک های زیادی به ما کرده بودند. من مدتی نزد آن ها ماندم. جای خوبی بود. اقوام و آشنایان آن ها اغلب به دییدن آن ها می آمدند. پدرم آن ها را از شهر خود می شناخت. . هفته ای یک بار به دیدنم می آمد من هم گاهی همراه او با تراموا به خانة تابستانة خود می رفتم. تابستان فرا رسید و جهانگردان برای اجاره کردن خانه های ویلایی آمدند. صاحب خانه به پدرم فهماند که درست نیست این همه اتاق در اختیار خود داشته باشیم. باید همگی به یک اتاق اکتفا می کردیم. اما روبروی اتاقمان ایوانی سر پوشیده، آشپزخانه و حمام داشتیم. زیاد در مضیقه نبودیم و تا زمان ترک شهر در همان جا دوام آوردیم.
- منتظر رسیدن جواب از مصر بودیم تا بدانیم ما را خواهند پذیرفت یا نه ؟ معلوم شد به علت داشتن فرزندان پسر فقط «بوهله چیان ها» ما را پذیرفته اند. ولی از اعضای خانوادۀ ما خاله و مادر بزرگم را به این علت که نام فامیل دیگری داشتند نپذیرفته بودند. ناچار شدیم آن ها را به خانواده های اقوام خود در استانبول بسپاریم. خاله نازلی برادری به نام تیگران در استانبول داشت که قبول کرد خواهرش را نزد خود نگه دارد. خاته را به او سپردیم. نام فامیل مادر بزرگ مادریم آواکیان بود، او را نيز به يكي ديگر اقوام خود سپرديم. مادر بزگم خيلی غمگين و آزرده شد و گفت : ای كاش من در قيصريه مانده بودم. پدرم درتنگنای دو معضل مانده بود. بالاخره تصميم گرفتند مادر بزرگم را به خانواده ای به نام «ارتاليان» در محلة ساماتيا بسپارند (كه عموی فاميل ما : بارسِق بود) و با ما بسيار صميمی بودند. مادر بزرگم گفت : اگر به چيزی نياز داشتم «ورژين» كمكم مي كند ولی مخارج او به عهدة پدرم بود. اتاقی نزد آن ها اجاره كرديم، كمی اثاث در آن چيديم و مادر بزرگ در آن اتاق مستقر شد. مگرديچ، پسر خاله نازلی را هم به لبنان فرستاديم. همين مادر بزرگ با اين حرف خود باعث نجات ما از كشتار شده بود: «عقل هايمان را به كار بيندازيم ! ترك ها با تغيير دادن نام های ما كه نخواهند توانست هويت و خون ما را عوض كنند». بقاء خانوادة خود را مديون او بوديم.
- روز سفر فرا رسيد. با كشتی از استانبول به بندر« پيره آ»ی يونان عازم شديم. كشتي ما يك شب در آن جا ماند. در كشتی خوابيديم و روز بعد حركت كرديم. پس از چهار روز به بندر اسكندريه رسيديم. ماه اگوست 1928 بود. برادر و عمويم يك خانة چهار اتاقه برايمان اجاره كرده بودند كه يك اتاق آن را به دايی ام اختصاص داده بودند. خسته و كوفته به اسكندريه رسيديم. خانة خيلی راحتی بود. به كشور جديدی پا گذاشته بوديم و مسئلة بزرگی در پيش رو داشتيم، زبان اين كشور عربی بود كه ما بلد نبوديم. از لحظة اول پدرم به جستجوی كار پرداخت. مغازة خواربار فروشی باز كرد و يك مترجم را پيدا كرد كه تا در خواربارفروشی با پدرم كار كند تا اين كه پدرم كمابيش به زبان عريی مسلط شد. من هم مشغول كار شدم و برای همسايه ها خياطی می كردم. آن زمان نوزده ساله بودم.
- پس از رسيدن به مصر بود كه ارمنی زبان شديم. شوهر عمه ام كه شخصيت روشنفكر سرشناسی به نام گابريِل تاگووريان بود و ديگر افراد قوم و خويش ما مساعدت نشان دادند تا ما زبان مادری خود را بهتر صحبت كنيم، بخوانيم و بنويسيم.
- در سال 1942 در اسكندريه با هووانِس يمِني چيان ازدواج كردم. صاحب دو پسر به نام های هووسِپ و نوبار شديم. در سال 1972 پس از چهل و چهار سال زندگی در مصر به مونترئال نقل مكان كرديم تا به فرزندان خود ملحق شويم كه قبلاً به اين جا مهاجرت كرده بودند.
يادداشت هايي كه از سخنان خاله ام:« كنار» تحرير كرده ام
نازيك آرتينيان