به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، اولین شبی بود که پشه بند زده بودیم و میخواستیم راحت بخوابیم، دائم تردد تانکها و افرادی را که شبیه ایرانیها بودند، میدیدیم و شک داشتیم که اینها دشمن باشند، بیسیم زدیم و اعلام وضعیت کردیم، اما گفتند خیالتان راحت باشد خودی هستند...
آرمان بندری هستم، آذر 1343 در محله زرکش وحیدیه ـ که یکی از مناطق پرجمعیت ارمنینشین تهران است ـ متولد شدم. منطقه وحیدیه، نارمک و مجیدیه که با کوچه پسکوچههایی به هم متصل میشد از مناطق پرجمعیت و نامی ارامنه بود که الان این طور نیست، مثل خیلی از مناطق دیگر تهران که دیگر شکل و ظاهر محلهای ندارد. روزهای خوبی در وحیدیه داشتم. یادم میآید حال و هوای انقلاب در محله ما هم آمده بود. ارامنه در انقلاب نقش زیادی داشتند. من آن موقع چهارده پانزده ساله بودم و خوب همه چیز را یادم مانده است.
پدرم آهنگر بود؛ مثل خیلی دیگر از ارامنه ، صنعتگر بودو در و پنجره میساخت. من هم گاهی با او به محل کارش میرفتم. اولین روزهای جنگ بود. من را با کارگرش فرستاد ده کیلومتری کرج که برای اطراف یک سوله نرده نصب کنیم. یادم میآید که ما جوشکاریهای اولیه را آنجا انجام دادیم و بعد وسایل را ریختیم پشت وانت و به سمت تهران برگشتیم. نزدیکیهای میدان آزادی بودیم که گرومپ یک صدای عجیب آمد ، صدای انفجار بود. سرمان را بالا آوردیم دیدیم میگ است. کارگر پدرم سریع ترمز کرد و ما از وانت پایین آمدیم. اولین بار بود که در عمرم میگ میدیدم و بعد هم یکی از آشیانههای فرودگاه مهرآباد منفجر شد. روز بعد که استاد کار ما رفته بود بقیه کارها را پیگیری کند، دیده بود یکی از راکتها مماس افتاده روی همان سوله که ما برایش نرده میکشیدیم، این یعنی آخر خوششانسی، نه؟ کافی بود چند دقیقه دیرتر آنجا را ترک میکردیم.
صمیمیترین دوست آن دورانم ایشخان بود و هست که الان در آمریکا زندگی میکند. دوستی ما از مدرسه شروع شد. یادم میآید که من کوهنوردی را خیلی دوست داشتم، یکی دو بار دامادمان من را به کوه برده بود و به همان واسطه علاقهمند شده بودم، بعد که به ایشخان پیشنهاد دادم، استقبال کرد و با من آمد و جالب این که او یک کوهنورد حرفهای شد، ولی من نه. ما عضو گروه کوهنوردی خودمان سیپا هم شده بودیم و با آنها به کوهنوردی میرفتیم. یک بار در بهمن ماه با گروه رفتیم دربند که از آنجا برویم توچال. شب ماندیم شیرپلا، حتی کیسه خواب هم نداشتیم، کار وحشتناکی بود. اتفاقا موقع برگشتن هم به برف و بوران خوردیم و از مسیر اصلی منحرف شدیم، طوری که حتی پرچمهای اضطراری را هم نمیدیدیم، ولی بخت با ما بود و به یک گروه کوهنوردی دیگر برخوردیم که اتفاقا بینشان از بچههای فدراسیون کوهنوردی یک نفره بود که اگر او نبود قطعا همه ما دار فانی را وداع میگفتیم. خلاصه این که شب شد و بعد هم مسیرمان خیلی خطرناک بود. او با کتککاری و حرف و صحبت نگذاشت ما بخوابیم تا صبح بشود ولی همان جا پای ایشخان یخ زد. بعد هم از طرف انجمنمان یک گروه نجات برای ما فرستادند و خلاصه ما قسر در رفتیم؛ جالب این که روز بعد هوا صاف شد.
بعدها که ایشخان کوهنورد حرفهای شد، تصمیم گرفت یک صعود سهنفره با دوستانش به علم کوه داشته باشند که آنجا ظاهرا یکی از آنها نتوانسته بود خودش را به گروه برساند و متاسفانه پای ایشخان را سرما زده بود و کل انگشتهای پایش از بین رفت و انگشتان دستش هم یکی در میان قطع شد، ولی جالب این که باز هم کم نیاورد و حتی الان در آمریکا هم به کوه میرود.
دوره جوانی من هم مثل خیلی از جوانهای دیگر ایرانی با جنگ گره خورد. سال 65 وقتی بیست ساله بودم به عنوان یک فرد عادی به سربازی رفتم، بعد از گذراندن دوره آموزشی در پادگان 01 و بعد هم آموزش تانک در شیراز، من را فرستادند لشکر 16 زرهی قزوین در قسمت مخابرات. آنجا گروهبان 3 بودم، ولی یکی از فرماندهان دائم میخواست به من امر و نهی کند که زیر بارش نمیرفتم و همین یکی به دو کردنها باعث شد من را به همراه دو نفر دیگر فرستادند مرکز مخابراتی که صد متر از خط عقبتر بود. آنجا خیلی خوب بود، چون در کنار کارهای مخابراتی، کتابهایی را که دوست داشتم میخواندم. چند ماه در این محل بودیم تا اینکه منطقه توسط منافقین خیلی ناامن شد.
زمزمه بود لشکر ما باید عملیات کند، منافقین فهمیده بودند و یک هفته قبل از عملیات خیلی از مناطق ما را زدند. سی و یکم خرداد 67 بود که آنها پیشدستی و عملیات را شروع کردند، بچههای دیدهبان متوجه شدند و سریع برگشتند عقب و به ما گفتند که شما هم بروید، اما ما ماندیم تا روند پیشروی دشمن را به فرماندهی خبر بدهیم. این را هم بگویم که چند شب قبل یکی از بچهها خواب دیده بود که کسی با چاقو به او حمله کرده، حسابی ترسیده بود و به همین دلیل مرخصی گرفت و رفت. من ماندم و یک دوست مسیحی دیگر. اولین شبی بود که پشه بند زده بودیم و میخواستیم راحت بخوابیم، دائم تردد تانکها و افرادی را که شبیه ایرانیها بودند، میدیدیم و شک داشتیم که اینها دشمن باشند، حتی وقتی بیسیم زدیم و اعلام وضعیت کردیم گفتند خیالتان راحت باشد، آنها خودی هستند تا اینکه رگبار مسلسلهای سنگین شروع شد، سنگر ما را که زیر یک تپه بود مدام میزدند. من ساکت ساکت بودم تا اینکه نزدیکترآمدند و دوستم گفت نزنید ما اینجا هستیم. وقتی اسیر شدیم فهمیدیم که اینها منافقین هستند و بعدها حتی من شک کردم که نکند خود اینها به ما گرای اشتباه دادند.
فردای آن روز ما را بردند در یک اردوگاه موقت در عراق که دیدیم خیلی از بچههای لشکر زرهی و فرماندهان را هم اسیر کردند. چند روز در آنجا بودیم که بعد منتقلمان کردند به کردستان عراق و همان جا بود که متوجه شدیم قطعنامه امضا شده؛ ما هم خوشحال بودیم و هم ناراحت که منافقین شروع کردند به تبلیغات و القا کردن این موضوع که بنا دارند ظرف دو هفته باقیمانده به اجرای قطعنامه، عملیاتی را به اسم فروغ جاویدان ـ که بعدها در ایران به اسم عملیات مرصاد معروف شد ـ را آغاز کنند. آنها به دنبال جذب نیرو بودند و وعده میدادند اگر در این عملیات شرکت کنیم دو حالت برایمان به وجود میآید؛ اگر دوست داشته باشیم پیش آنها میمانیم و اگر نه آزاد میشویم و میتوانیم به ایران برگردیم؛ روزهای خیلی بدی بود و واقعا تصمیمگرفتن سخت بود. مدام تهدید میکردند که بعد از گرفتن کرمانشاه ما را دادگاهی میکنند و تکلیفمان یکسره میشود، ولی خوب عملیاتشان با شکست مواجه شد و برگشتند. البته اصلا حرفی از شکست و عقبنشینی نمیزدند و ماجرا را عادی جلوه میدادند. بعد هم دیدند که ماندن ما به ضررشان است، نزدیکیهای عید نوروز بود که در مرز خسروی آزادمان کردند. ما بیسروصدا به کشورمان برگشتیم و بعد از چند کار جزئی رفتیم خانههایمان. جنگ تازه تمام شده بود.
همیشه میترسیدم ازدواج کنم، چون هر وقت به مرخصی میآمدم، میدیدم یکی از بچهها شهید شده و واقعا نمیشد به این مساله فکر کرد، اما بعد از جنگ با یک خانم ارمنی در دانشگاه آشنا شدم که فهمیدم برادرش «باغداساریان» شهید شده که اتفاقا از دوستان دوست من هم بود. ما دوست مشترکی داشتیم به اسم باگرات که وقتی از جنگ آمد خیلی ناراحت بود که واهیک چرا به استقبالش نیامده، بعد که با هم به خانهشان رفتیم، دیدیم مادرش سیاه پوشیده، باگرات نقش زمین شد. الان هم که این را میگویم حالم بد میشود. واهیک در دوره اضافه خدمتش که میتوانست اصلا مرخصی بگیرد و نرود، شهید شده بود.
چند سال پیش رهبر معظم انقلاب ایران به دیدن خانواده واهیک آمدند، خانواده خیلی شوکه شده بودند و البته خیلی تاثیر مثبتی در روحیهشان داشت، چون به هر حال مقام ارشد کشور خودمان به خانه یک اقلیت آمده بود، بخصوص این که واهیک یک شخصیت دوستداشتنی بوده که خیلی به دوست و آشنا و همسایه کمک میکرد و همه با حس خوبی از او حرف میزنند.
در زندگیام اشتباه زیاد کردم، اما بزرگترین اشتباهاتم در کارم بوده که خوب پیش میآید. آرزوی بزرگی ندارم، برای من همین که خودم و خانوادهام قابل احترام باشیم، کافی است و این تفکر را هم دائم به خودم القا میکنم که همیشه مثبت باشم.
اگر یک بار دیگر جنگ شود حتما برای تمامیت ارضی کشورم به جبهه میروم، ولی این بار به مادرم میگویم که حتما پشت سرم آب بریزد که سالم برگردم، آخر به این کار اعتقاد دارد و آن دفعه که اسیر شدم اصرار داشت که با من به ترمینال بیاید و همین باعث شد آبی بدرقه راهم نکند و من اسیر منافقان بشوم. همیشه به شوخی به او میگویم: «مادر اگر خانه مانده بودی و پشت سرم آب میریختی، اسیر نمیشدم.»/چمدان